خشکسالی شده بود
از خدا خواهش باران کردم
تن خشکیده دل را که خدا دید بگفت
نگران عطش عشق مباش
آسمان هم هوس بارش باران دارد
و خدایی که تو داری همه را می داند
گفتم اینبار خدایا قسمت خواهم داد
به خداوندی خود
که اگر حال مرا می دانی
به من ارزانی دار
یک دل پاک و یکی دلبر پاک
تا که یک بار دگر خیس شوم
زیر باران صفای کرمت
و دگر هیچ گناهی نکنم
و به غیر از تو نگاهی نکنم
و خدا گفت قبول
روز فردا شد و باران محبت بارید
بعد از آن یک گل زیبا رویید
اسم گل را ز خدا پرسیدم
گفت این حاصل آن خواهش جانانه توست
یک گل از باغ بهشت است
و او همسر توست ...